كانون فرهنگی محبین آل یاسین (ع)

كانون فرهنگی محبین آل یاسین (ع)
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب

1-    آیا الگوی خاصی در زندگی یا تحصیل مدنظر داشتید یا دارید؟ آقای یزدانی را همیشه سرمشق داشتم. از جذابیت و بلند پروازی ایشان خوشم می آید. ولی الگو ندارم.

2-    تلخ ترین خاطره ی زندگیتان؟

روزی بود که زنگ زدند و گفتند که پدرت در جاده چپ کرده است یعنی یک لحظه من مردم و زنده شدم. من در خانه بودم.شخصی زنگم زد گفت علی اصغر کجایی؟ گفتم خانه گفت چه کار می کنی؟ گفتم که همین الانبه خانه رسیدم.گفت که پدرت چپ کرده. گفتم پدر من؟ گفت بله.

3-    با توجه به سختی های فراوانی که در راه تعلیم و تعلم کشیده اید چه حرفی در رابطه با تحصیل علم برای نوجوانان و جوانان دارید؟

خوشبختانه امکانات فراهم است. هم از نظر مادی و هم از نظر خانوادگی خانواده ها همه تمایلدارند که بچه ها درس بخوانند و اگر قابل بدانند توصیه می کنم که درس بخوانند و به لیسانس و فوق لیسانس بسنده نکنند. همه چیز را در روستا خلاصه نکنند و خودشان را محدود به روستا نکنند. روستا هم خوب است مدرک هم که گرفتند، مهندسی گرفتند بیایندهم اینجا سرمایه گذاری کنند ولی درس را بخوانند. ما با چه سختی هایی درس می خواندیم. من یادم نمی رود برف آمده بود. مدرسه تعطیل شد دو روز برف آمد و سه شنبه مدرسه را تعطیل کردند. به درب خانه راننده مینی بوس رفتیم. نامش محمدبود. با هزار زور و التماس و 5 تومان بیشترت می دهیم ما را تا یزد ببر. بچه های مهریز، تنگ چنار، گردکوه، بهادران، همان منطقه خود سانیج و ... با هزار التماس قبول کرد که ما را تا یزد ببرد. هنوز برف می آمد. تا لب دو راهی آمد و گفت من دیگر نمی روم. خدا پدرش را بیامرزد که ما را تا دو راهی جاده ی شیراز آورد و پیاده مان کرد. حالا 17- 18 تا بچه یک عده یشان آن طرف می رفتند که به علی آباد و سعیدآباد و ... بروند، 7-8 نفری بودیم من و محمدرضا و دو سه تا بچه ها آن طرف ایستاده بودیم که به تفت برویم. یک عده ای بچه ی خشک آباد فیض آباد و ... بودند که پیاده به راه افتادند. یک خودرو تویوتا وانت آمد که الوار بار زده بود. برف می بارید. همگی عقب ماشین نشستیم. چون برف می آمد راننده با دنده یک و دو حرکت می کرد. بعد از گذشت 2 ساعت وقتی به تفت رسیدیم راننده مینی بوسی که آنجا ایستاده بود آقای محمدرضا خراسانی را بلند کرد و پایین گذاشت. یخ زده بود. نیم ساعت با راننده تویوتا دعوا می کردند که آخر تو اینقدر فکر نکردی که بچه مردم بالای ماشین خشک می شود و ازسرما سیاه می شود؛ راننده می گفت:« این چند تا بچه در بیابان ایستاده بودند و من خوبی کرده ام و با دنده یک تا اینجا آمدم. نیم ساعت کنار سطل آتش ایستادیم؛ کم کم گرم شدیم. راننده مینی بوس ما را مجانی تا یزد آورد.با این سختی ها ما درس می خواندیم. من سه دفعه از لب جاده مزرعه شور پیاده به راه زدم. یک دفعه تا نزدیک رودخانه شور پیاده آمدم، دو دفعه هم 5- 6 کیلومتری آمدم تا اینکه ماشین می آمد و سوارمان می کرد. ماشین نبود با این سختی ها می آمدیم. هر روز پنجشنبه که می رسیدیم با محمدرضا هماهنگ می کردیم که فردا ظهر ساعت یک بعد از ظهر سرجاده بیاییم. نصف روز خانه بودیم، جمعه ظهر نهار می خوردیم و ساکمان را برمی داشتیم و به کنار جاده می رفتیم.حالا که این همه امکانات هست و خانواده ها هم مایلند و هم رفت و آمد آسان شده است، درس بخوانند و به دیپلم و فوق دیپلم بسنده نکنند. آن موقع ما باید با مکافات خانواده مان را راضی می کردیم که درس بخوانیم و حالا بچه نمی خواهد به مدرسه برود و کار به جایی رسیده که والدین باید بچه ها را راضی کنند که به مدرسه بروند. این است که اگر قابل بدانند توصیه می کنم که بچه ها درس بخوانند.

4-     آیا برای شاگردانتان کار خاصی انجام داده اید، که جایی بازگو نکرده باشید؟

یک دانش آموز بی بضاعتی بود. برایتحصیل در دبستان نیازی به هزینه نبود و به مشکلی هم برنخورد. خیلی دوستش داشتم؛ خصوصی با او کار کردم و راهنمایی نمونه قبول شد. برای ثبت نام که رفته بود متأسفانه آقای شفیعی، مدیر مدرسه راهنمایی نمونه آیت ا...خاتمی، با او برخورد خوبی نداشته بود. همزمان دو نفر از گردکوه برای ثبت نام به آنجا رفته بودند؛ روز قبلش یکی از اعیان گردکوه رفته بود و ثبت نام کرده بود. آقای شفیعی چکی با مبلغ قابل توجهی گرفته بود؛ آن دو تا هم که همراه هم رفته بودند یکی یشان که خیلی بی بضاعت و آن یکی هم در حد متوسط بود که اگر می خواست به مدرسه کمک بکند می توانست 50 هزار تومان کمک کند. آقای شفیعی اصرار کرده بود که هزینه ثبت نام نفری 120 هزار تومان است. آن روز نداده بودند و ثبت نام نکرده بودند. شخصی که وضع مالی اش متوسط بود نزد من آمد و گفت که این پول اجباری است؟ متأسفانه سرپرست مدرسه نمونه هم با بچه های گردکوه کدورت داشت و به هیچ وجه درک نمی کرد. او آقای شفیعی را داغ می کرد و برای آقای شفیعی بد بود که از او خط می گرفت. می گفت که نه، گردکوهی ها باید پول را پرداخت کنند. به او گفتم شما چرا به اداره نرفتی؟ مدرسه شبانه روزی است و یک سری آوانس هایی به بچه ها می دهند، یکسری آزمون هایی برگزار می شود به همین  دلایل باید کمک کنند. دوباره گفتم: شما 50 هزار تومان چک کسی را بگیر و بنویس و داخل جیبت بگذارو بگو من چک نداشتم. بعد قضیه آن یکی دانش آموز را برایم تعریف کرد. گفتم من خودم درستش می کنم. فردا صبح پیش آقای شفیعی رفتم. با حالت عصبانیتوارد دفتر شدم و گفتم آقای شفیعی مردم از دست شما ناراضی هستند. گفت شما گردکوهی ها دارید و باید بدهید اگر گردکوهی ها ندهند پس بروم از ارنانی ها و سروی ها بگیرم. گفتم درست است که گردکوهی ها دارند ولی طرفی را که می آید اینجا برانداز کن یا حداقل از آقای محسنی بپرس (چون با آقای محسنی خیلی رفیق بود)اگر ما را قبول نداری یک استعلام از آقای محسنی بگیر و ببین بنده خدا در چه سطحی است. گفت نه. جریان آن بنده خدا را برایش تعریف کردم. گفت ببین امروز هم آمده و رفته است( برایم جالب بود که زودتر از من آمده بودند). گفتم این بنده خدا ندارد. گفت یعنی توی گردکوه هم این جور چیزهایی دارید؟! گفتم همه جا اینجور چیزهایی دارد. چرا نمی خواهید قبول کنید؟ متأسفانه کوتاه نیامد و حاضر نشد هزینه را ببخشد. هزینه را خیلی کم کرد ولی من خودم پرداخت کردم و گفتم وقتی آمدند ثبت نامش کن. آنها پیش آقای طبایی فر رفته بودند و خوشبختانه فکر کردند به خاطر نامه آقای طبایی فر ثبت نامشان کرده اند وهمیشهفکر می کردندکه به خاطر آن نامه، ثبت نامشان کرده اند.

5-    آیا موردی بوده است که همانند آن که آقای یزدانی با پدر شما صحبت می کردند که پدرتان را راضی کند شما هم با پدر یکی از دانش آموزانتان صحبت کرده باشید؟

معلم سال پنجمکه بودم باورتان نمی شود چقدروالدین می آمدند که بیا شب ها با بچه ما کار کن تا مدرسه نمونه قبول شود. این که پیگیر درس فرزندشان بوده اند یکی دو مورد بوده است که شب به خانه یشان بروم و به صورت خصوصی کارکنم. ولی من می گفتم این کارها را نمی کنم و بعد از ظهرها کلاس می گذاشتم و کار می کردم. 7 سال پیش پدر دانش آموزیآمد و 100000 تومان پول به من می داد که کلاس خصوصی برای فرزندش بروم. گفتم من تضمین می دهم که بچه ات بدون کلاس اضافه نمونه قبول شود و فکر می کنم نفر سوم شهرستان شد. دو مورد بود که به شدت درسشان خوب بود؛ با والدینشان صحبت کردم که فرزندتان بزرگتر که می شود درس را ول نکند. متأسفانه الان یکی شان ول کرده است؛ در غرور جوانی از یک طرف هم گوش به حرف والدین نمی دهند و از طرف دیگر هم شاید پدر مادرها دلسرد شوند از این که وقتی بچه برود و بیاید. دو مورد را تأکید کردم که اگر ادامه بدهند دکتر ابوالفضل دوم می شوند. یکی شان حالا دارد می خواند. حتی مورد هم بوده است که گفته ام بچه ات را به راهنمایی نفرست.

6-    در دوران تحصیلتان با چه مشکلاتی روبرو بودید؟

دوران تحصیل همه اش سختی بود. فقط ابتدایی راحت بود که آن هم مدرسه آخر ده بود و راه طولانی وبه همین علت با انتقال این مدرسه موافقت کردم. راهنمایی همه اش سختی بود. دو سال در خانه اجاره ای درس می خواندیم. معلم ها نامرتبط با رشته تحصیلیشان تدریس می کردند. دبیرستان هم که هر روزش یک خاطره است. خیلی سختی کشیدیم. دانشگاه که آمدیم مشکلات خیلی کمتر شد.

7-    زیباترین کتابی که تا به حال خوانده اید؟

تقریبا همه کتب استاد مطهری را خوانده ام و خیلی دوست دارم. کتاب «فاطمه، فاطمه است» اثر دکتر شریعتی و کتاب «غیرممکن، غیر ممکن نیست» را که نویسنده اش یک فرانسوی به نام آنتونی رابینز است خوانده ام و واقعا کتاب جذابی بود. رمان های ژول ورن را بدون استثنا خوانده ام.

8-    آیا خاطره ای بوده که خنده دار باشد که به خاطر یکی از شاگردانتان بخندید؟

دانش آموزی به یکی از سوال ها جواب خیلی بی ربطی داده بود. نوشته بود: پفک که هیچ ربطی به سوال نداشت. در درس علوم پفک را جزءِ چیزهایی که نباید بخورند گفته شده بود. به مادرش گفتیم: یک رابطه ای بین سوال و جواب پیدا کن تا به او نمره بدهیم. تا آخر آن روز معلم ها به برگه می خندیدند. معلمش برگه ی امتحانش را نگه داشته تا به هر کس که به مدرسه می آید نشان دهد. متن سوال و جواب به شرح زیر است:

«سوال:چه موقع برای دعا کردن مناسب است؟

جواب دانش آموز: وقتی چک برگشتی داری- وقتی گیر افتادی- وقتی مسابقه داری- وقتی پفک نداری.»

9-     آیا شده برای دانش آموزی رفتار یا گفتار یا وضعیت مالی یا حادثه ناگوار پیش آمده باشد که به خاطر او اشک در چشمانتان جمع شود و واقعا تحت تأثیر قرار بگیرید؟

متأسفانه دو مورد داشته ام.

الف) معلم کلاس چهارم و پنجم (به صورت دو پایه) بودم. یک طرف کلاس چهارم و یک طرف پنجم. پنجمی ها 7 نفر بودند. درس ریاضی هم بود. در حالی که دانش آموز میز آخری را دعوا می کردم، دیدم دانش آموز میز جلویی مثل بید می لرزد. من هیچ چیز به او نگفته بودم ولی دیدم دارد یواشکی گریه می کند. بعدش هم خودش را خیس کرده بود. فردای آن روز پدرش زنگ زد که چه کار کردی که بچه من دیگر مدرسه نمی آید؟ گفتم بیایید و از بچه ها بپرسید. من در کلاس سر وصدا کرده ام ولی خوشبختانه روی آن بچه شناخت داشتم و می دانستم که هم از نظر روحی و هم از نظر درسی ضعیف است. من داشتم دانش آموز پشت سرش را دعوا می کردم و پشت من هم به طرف او بوده است. بعدش یک لحظه دیدم دارد می لرزد و دیگر خودم تمامش کردم. بعد پرسیدم و گفتم چرا این قدر فرزندتان هم از نظر درسی ضعیف است و هم از نظر روحی؟ گفت وقتی کوچک بوده است برای تنبیه کردنش او را به حمام بردیم و در حمام را بستیم و یادمان رفته بود. از خانه بیرون رفتیم وقتی برگشتیم دیدیم دو سه ساعتی بچه داخل حمام بوده است. از حمام که به شدت ترسیده شده است هنوز هم که هنوز است می ترسد و زود عصبی می شود.

ب)یک مورد من برای دانش آموز اشک هم ریختم. معلم یکی از کلاس ها کتاب دانش آموز را آورد. آن زمان مدیر نبودم. لای کتاب را باز کرد و گفت آقای خراسانی این چیست؟ نگاه کردم و دیدم لای کتاب "زرورق" گذاشته شده است. متأسفانه زرورق آلوده لای کتاب بچه بود. پدرش اوضاع اقتصادی ناجوری داشت. گفتم خودم پیگیری می کنم. نگذاشتم معلم غریبه بفهمد پدر و مادرش چه کسانی هستند. دانش آموز را به کناری کشیدم و گفتم دیشب کجا بودی؟ از خانواده یشان خبر داشتم. گفتم مهمانی بودی؟ گفت: نه. گفتم مهمان داشتید؟ گفت: بله. دانش آموز هنوز متوجه نشده بود که معلم این را لای کتابش دیده است. گفتم مهمانتان چه کسی بوده است؟ گفت: آقا چرا این قدر سوال می پرسید؟ گفتم: می خواهم بدانم مهمانتان چه کسی بوده است. گفت: آقا، فامیل هایمان. کتاب را باز کردم. دانش آموز شروع به گریه کردن کرد و من ناخداگاه گریه ام گرفت. گفت: آقا هر چه اصرار کرده ام پدرم قبول نکرده است که امشب این کار را نکند. چون همیشه این کارش بود. خودش گفت این همیشه کارش بوده است. گفتم: امشب این کار را نکن. پدرم به خاطر مهمانش این کار را می کرده است. زرورقی کهبا آن هروئین را کشیده بودند لای کتاب بچهگذاشتهبودند. بعدا من مادر دانش آموز را به مدرسه آوردم. بالاخره چیز بدی برای گردکوه و مدرسه بود. اول که مادرش یک دنیا قسم و آیه که هیچ جا گفته نشود. من حالا اسم نبردم. گفت: مهمان داشتیم. مهمانمان داشته مصرف می کرده است. یک دفعه کسی به خانه یمان آمده است. دیگر وقت نکردیم جمع و جور کنیم و لای کتاب بچه گذاشتیم. آن وقت خود بچه گفت که پدرم هر شب کارش است. از نظر اقتصادی مشکل داشتند و چند مرحله از نظر مالی من خودم به بچه کمک کرده بودم. از جایی که توانسته ام برایش کمک گرفته ام. مدتی من این زرورق را نگه داشته بودم. خوشبختانه این اتفاق باعث شد تا از این خط خارج شوند چون خیلی پیگیر شدم. در حالی که مدیر مدرسه هم نبودم ولی با پدرش صحبت کردم. پدرش را در کوچه دیدم و به او گفتم: محض رضای خدا کنارش بگذار. از نظر درسی هم بچه ات ضعیف است. خوشبختانه حالا حداقل این است که هروئین را ول کرده است. حالا یک ماده مخدر دیگر را که خطرش خیلی کمتر است مصرف می کند. چون آن اگر ادامه پیدا کرده بود و پسرش هم می گفت که کار هر شب پدرش است بالاخره کس دیگری هم می آمد و در روستا گسترش پیدا می کرد. من روی این قضیه خیلی مانور دادم که بنده ی خدا؛ داری به خودت، همسرت و فرزندت خیانت می کنی. به قول افراد نظامی این ماده سفید یک گیرایی دارد که مهمان آمد و تعارفش کردی، آن وقت رواج هروئین در گردکوه می شود. حالا که تریاک هست بگذار همین لامذهب باشد. دیگر هروئین و شیشه و اینها را وارد کنید. قسمش دادم و حالا فکر می کنم که قسمم اثر کرده است. چون یک مدتی کلاس NA می رفت. قصد داشت که وارد بازار کار شود و سراغ کلاس NA  رفت و کلا مواد را کنار گذاشت. برای آن بچه من خیلی غصه خوردم و خیلی گریه کردم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 23 فروردين 1393 ] [ 17:54 ] [ کانون 1 ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

وبلاگ کانون فرهنگی محبین آل یاسین (ع)، مسجد صاحب الزمان(عج) گردکوه مهریز
امکانات وب
  • گریزون
  • تپل خان